معنی آیه جهت دفع دشمن

حل جدول

آیه جهت دفع دشمن

به جهت دفع دشمن ۱۰۰۰ بار بگوید «انّا کَفَیناکَ المُستَهزِئین» مجرب است.

لغت نامه دهخدا

آیه

آیه. [ی َ] (ع اِ) آیت. ج، آیات، آی.
- آیه ٔ حجاب، آیه ٔ سی و یکم سوره ٔ نور 24.
- آیه ٔ سجده، هر یک از چهار آیت ذیل: آیه ٔ 15 از سوره ٔ 32. آیه ٔ 37 از سوره ٔ 41. آیه ٔ 62 از سوره ٔ 53. آیه ٔ 19 از سوره ٔ 96.
- آیه ٔ سخّر، آیه ٔ 12 از سوره ٔ 16.
- آیه ٔ شهاده، آیه ٔ هیجدهم از سوره ٔ آل عمران 3.
- آیه ٔ فتح، آیه ٔ اول از سوره ٔ فتح 48.
- آیه ٔ نور، آیه ٔ سی و پنجم از سوره ٔ نور 24.
- آیه ٔ و ان یکاد، آیه ٔ پنجاه و یکم از سوره ٔ القلم 68:
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید.
حافظ.
و رجوع به آیت شود.


دفع

دفع. [دَ] (ع مص) دادن کسی را چیزی. (از منتهی الارب). تأدیه کردن. (از اقرب الموارد). || راندن کسی را. (از منتهی الارب). || سپوختن. (منتهی الارب) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).داخل کردن چیزی را در چیزی. (از اقرب الموارد). || دور کردن از کسی رنجش را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رد کردن گفتاری رابا حجت و دلیل. || کوچ کردن و رفتن از جایی. (از اقرب الموارد). || آغوز آوردن ماده گوسفند پس از زادن، که در اینصورت او را دافع و مدفاع گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به دافع شود. || منتهی شدن و انجامیدن به کسی یا به جایی. (از اقرب الموارد). || سرازیر شدن حاجیان از عرفات، گویند: دفع الحاج. || ناچار ومضطر کردن کسی را به کاری. (از اقرب الموارد). || یک دفعه آمدن قوم. (از ناظم الاطباء). بازگشتن به انبوهی. (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || راست و مستقیم کردن کمان و قوس را. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || بازدادن. (دهار). فرادادن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || بازداشتن. (دهار) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی): الذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق الا ان یقولوا ربنا اﷲ، و لولا دفع اﷲ الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم اﷲ کثیراً... (قرآن 40/22)، آنانکه از دیار خود بناحق رانده شدند جز آنکه بگویند پروردگار ما اﷲ است، و اگر نمی بود دفع کردن خداوند مردمان را برخی به برخی، هرآینه صومعه ها و معبدها و نمازها و مساجدی که نام خداوند بسیار در آنها میرود ویران کرده میشد. فهزموهم باذن اﷲ و قتل داود جالوت وآتاه اﷲ الملک و الحکمه و علمه مما یشاء و لولا دفعاللّ̍ه الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض و لکن اﷲ ذوفضل علی العالمین. (قرآن 251/2)، پس آنان را [سپاهیان جالوت را] هزیمت دادند و داود جالوت را بقتل رساند و خداوند او را پادشاهی و حکمت داد و از آنچه می خواست او را یاد داد، و اگر دفع کردن خداوند مردمان را برخی به برخی نبود، هرآینه زمین تباه میشد، ولی خداوند صاحب فضل است بر جهانیان. || راندن. پس زدن. (فرهنگ فارسی معین). راندگی. رد. طرد. عقب نشاندگی. دور کردن. (ناظم الاطباء). برطرف کردن: اگر قصد ما کنند ناچار به دفع آن ما را مشغول باید شدو حرمت از میان برخیزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514).اتفاق بستند که اگر پرویز حرکت کند هر دو به دفع اومشغول باشند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 105). هیچ خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از دفع مضرتی... خالی نماند. (کلیله و دمنه). اصحاب رای... دفع مناقشت به مجاملت اولاتر شناسند. (کلیله و دمنه). عاقل... در دفع مکاید دشمن تأخیر صواب نبیند. (کلیله و دمنه). هرچند دفع بیشتر کنم تو مبالغت بیشتر کن. (کلیله و دمنه).
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند.
خاقانی.
دفع این طوفان بادی را سبب
دولت شاه اخستان دانسته اند.
خاقانی.
گل در میان کوزه بسی دردسر کشید
تا بهر دفع دردسرآخر گلاب شد.
خاقانی.
دل در این سوداست یک لفظ ترا
چون مفرح دفع سودا دیده ام.
خاقانی.
صمصام الدوله روی به دفع ایشان نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 287). در دفع منتصرو کفایت کار او بر آن موجب که شرح داده آمده است جِدّ بلیغ بجای آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440). استاد دانست که جوان به قوت از او برتر است بدان فن غریب که از او پنهان داشته بود با وی درآویخت، پسر دفع آن ندانست و بهم برآمد. (گلستان سعدی). مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان). پادشاه از برای دفع ستمکاران است. (گلستان).
خدایا هیچ درمانی و دفعی
ندانستیم شیطان و قضا را.
سعدی.
نصیحت که خالی بود از غرض
چو داروی تلخست و دفع مرض.
سعدی.
هر یکی را به گوشه ای انداز
آنکه دفعش نمی توان بنواز.
اوحدی.
تو ملتفت مشو به عدو زآنکه خود ملک
تدبیر دفع فتنه ٔ اشرار می کند.
سلمان ساوجی.
- دفعالملال، زدودن غم: مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد که دل را سیاه کند مگردفعالملال. (مجالس سعدی ص 21).
- دفع شر، دور کردن بلا. گردانیدن بلا: تعبد و تعفف در دفع شر جوشنی عظیم است. (کلیله و دمنه).
- امثال:
دفع ضرر محتمل عقلاً لازم است. (امثال و حکم دهخدا).
دفع فاسد به افسد عقلاً قبیح است. (امثال و حکم). و رجوع به دفع کردن شود.
|| مخالفت. منع. (فرهنگ فارسی معین). بازداشت و منع. (ناظم الاطباء). تأخیر و مماطله. از امروز به فردا افکندن: چون مدتی از موعد بگذشت و در وصول تراخی تمام افتاد و دفع و مطال متجاوز حد اعتدال گشت. (جهانگشای جوینی). کار قوریلتای تا غایت موقوف شما بوده است و عذر و دفع را مجال نمانده. (جهانگشای جوینی). و رجوع به دفعالوقت شود. || جواب. (یادداشت مرحوم دهخدا). جواب گفتن و سخن را از خودگردانیدن:
زن بخوردش با شراب و با کباب
مرد آمد گفت دفع ناصواب.
مولوی.
- دفع گفتن، دفاع کردن. کار را به مسامحه و مماطله و تأخیر انداختن: جمعی که در آن باب دفعی می گفتند. (جهانگشای جوینی). دیگر بار به استحضار خلیفه ایلچی فرستاد، خلیفه دفعی می گفت. (رشیدی).
|| ترک. || شکست. || دادن نجات و بخشش. (ناظم الاطباء). || مقابل جذب. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل جلب: جلب نفعو دفع ضرر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || عمل خارج شدن فضولات از بدن، و آن در اشکال گوناگون حیات از اعمال اساسی است. در گیاه گازها از روزنه هایی دفع میشود، در حیوانات یک سلولی دفع فضولات از راه سطح سلول صورت میگیرد، حیوانات چندسلولی دستگاه خاصی برای دفع دارند، در انسان اعضای دفع عبارتست از: پوست، که بوسیله ٔ آن آب و املاح دفع میشود. ریه ها، که بخار آب و انیدریدکربنیک از طریق آنها بیرون میرود. کُلْیَتین و اعضای فرعی دستگاه بول، که پیشاب بوسیله ٔ آنها دفع میشود. روده ٔ بزرگ، که فضولات نیمه جامد و خمیری از آن دفع میشود. (از دایرهالمعارف فارسی). و رجوع به دفع کردن شود. || (اصطلاح نجوم) اتصال را دفع تدبیر گویند و اگر سفلی به بهره ٔ خویش باشد و علوی هر گونه که باشد آن پیوند را دفعالقوه خوانند، یا به بهره ٔ علوی باشد او را دفع الطبیعه خوانند. رجوع به التفهیم ص 495 شود. || (ص، اِ) دافع. (یادداشت مرحوم دهخدا). موجب دفع. برطرف کننده. (فرهنگ فارسی معین):
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کآن بوی شفابخش بود دفع خمارم.
حافظ.

دفع. [دُ ف َ] (ع اِ) ج ِ دُفعه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دُفعه شود.


دشمن

دشمن. [دُ م َ] (اِ مرکب) (از: دش، بد و زشت + من، نفس و ذات، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است) بدنفس. بددل. زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض. (ناظم الاطباء). بدخواه. بدسکال. بَغوض. (دهار). بَغیض. حَص ّ. حُصاص. خَصم. خَصیم. رَهْط. رَهَط. عادی. عَدوّ. مشاحن. (منتهی الارب):
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نو کرپا.
رودکی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی.
بوشکور.
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
منجیک.
دلت گر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است.
فردوسی.
نخواهم پدر یاری من کند
که بیغاره زین کار دشمن کند.
فردوسی.
زمین کوه تا کوه پرخون کنیم
ز دشمن زمین رود جیحون کنیم.
فردوسی.
همه زیر دستان ز من ایمنند
اگر دوستدارند و گر دشمنند.
فردوسی.
چو نامه سوی مرزداران رسید
که آمد جهانجوی دشمن پدید.
فردوسی.
چنین گفت موبدکه مرده بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام.
فردوسی.
ز دشمن دوستی ناید وگر چه دوستی جوید
در این معنی مثل بسیار زد لقمان و جز لقمان.
فرخی.
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کو نیست دشمن دشمن.
عنصری.
من ترا مانم بعینه تو مرا مانی درست
دشمن خویشیم هر دو دوستار انجمن.
منوچهری.
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی.
(ویس و رامین).
نگردد موم هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن.
(ویس و رامین).
خراسان ثغری بزرگ است و دشمنی چون ترک نزدیک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427). هر کس که خواهد که بدست دشمن افتد به غزنین بباید بود. (تاریخ بیهقی ص 674).
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.
؟ (از تاریخ بیهقی ص 390).
خبر آن [دیدار] به دور و نزدیک رسیده و دوست و دشمن بدانست. (تاریخ بیهقی).چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرس از کار اوی.
اسدی.
ز بهر تو جان من این بیش نیست
کس اندر جهان دشمن خویش نیست.
اسدی.
ز دشمن مدان ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم بدوست.
اسدی.
دشمن را خوار نباید داشت اگر چه حقیر دشمنی بود که هر که دشمن را خوار دارد زود خوار شود. (قابوسنامه). ای پسر جهد کن که دشمن نیندوزی. (قابوسنامه). دشمن هر چند حقیر باشد خرد مگیر. (خواجه عبداﷲ انصاری). از دشمن روی دوست حذر کن. (خواجه عبداﷲ انصاری).
دشمن من چاهی تیره ست و من
برتر ازین تیره چَه ْ و روشنم.
ناصرخسرو.
گویند چرا چو ما نمی باشی
بر آل رسول مصطفی دشمن.
ناصرخسرو.
بدانست فخرم که جهال امت
بدانند دشمن قلیل و کثیرم.
ناصرخسرو.
بر دشمن ضعیف مدارایمنی
بخرد نباشد ایمنی از دشمنش.
ناصرخسرو.
جانست و زبانست و زبان دشمن جانست
گر جانْت بکار است نگه دار زبان را.
مسعودسعد.
دوست گر چه دوصد، دو یار بود
دشمن ار چه یکی، هزار بود.
سنائی.
نباشددشمن دشمن بجز دوست.
سنائی.
دشمن که افتاد، در لگدکوب قهر باید گرفت تا برنخیزد. (مرزبان نامه).
منکر آیینه باشد چشم کور
دشمن آیینه باشد روی زرد.
عمادی شهریاری.
آنچه دیده دشمنان کعبه از مرغان به سنگ
دوستان کعبه از غوغا دوچندان دیده اند.
خاقانی.
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم.
خاقانی.
آنچه عشق دوست با من می کند
واللَّه ار دشمن به دشمن می کند.
خاقانی.
دشمنان بیرون ندادند این حدیث
این حدیث از دوستان بیرون فتاد.
خاقانی.
دولتت بیش و دشمنت کم باد.
؟ (از سندبادنامه ص 11).
اگر دشمن نسازد با تو ای دوست
تو می باید که با دشمن بسازی.
(منسوب به امام فخر رازی).
دشمن خرد است بلائی بزرگ
غفلت از آن هست خطائی بزرگ.
نظامی.
دشمن ار چه دوستانه گویدت
دام دان گرچه ز دانه گویدت.
مولوی.
دشمن طاوس آمد پرّ او
ای بسا شه را بکشته فرّ او.
مولوی.
چون فرومانی بسختی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین.
سعدی.
دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
سعدی.
حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر دندان گزی دست تغابن.
سعدی.
چون دیده به دشمنی دلم خست
از دشمن خانه چون توان رست.
امیرخسرو.
دشمنانت بهم چو رای زنند
بر فتوح تو دست و پای زنند.
اوحدی.
ترکشان کن که دوستان بدند
زآنکه این هر دو دشمن خردند.
اوحدی.
ترا ایزد چو بر دشمن ظفر داد
به کام دوستانش سر جدا کن.
ابن یمین.
گفته اند اینکه دشمن دانا
به ز نادان دوست در همه جا.
مکتبی.
دشمن ار دشمنی کند فن اوست
کار صعب است دشمنی از دوست.
مکتبی.
سینه چاکان دم تیغ بلا آزاردوست
بی سر و پایان دشت شوق دشمن خان و مان.
ظهوری (از آنندراج).
من ز دشمن چگونه پرهیزم
دشمن من میان سینه ٔ من.
صائب.
چون تو دشمن وعده ای از آشنارویان شهر
بیوفایی آفتی بیمهر بیدردی که دید.
وحید (از آنندراج).
شکوه را امشب به لب دست آشنا میخواستم
رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم.
شفائی (از آنندراج).
دشمن تو نفس توست خوار کن او را
تانشود چیره و قوی به تو دشمن.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
من اینجا یک تن و یک شهر دشمن.
(از شبیه مسلم).
اًشمات، دشمن را شاد کردن. (از منتهی الارب). بَبر؛ دشمن شیر. (دهار). تَجصیص، حمله آوردن بر دشمن. جَحجبه؛ هلاک کردن دشمن را. (از منتهی الارب). دَیلم، دشمنان. (دهار) (منتهی الارب). رعک، نرم گردانیدن دشمن را.سودالاکباد؛ دشمنان. عَزیم، دشمن سخت و قوی. قِتل، دشمن جنگ آور و مقاتل. (منتهی الارب). کاشح، دشمن نهانی. (دهار).
- امثال:
با هر که دوستی ّ خود اظهار می کنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم.
(امثال و حکم).
چغندر گوشت نگردد، دشمن دوست نگردد. (جامع التمثیل).
دشمنان در زندان دوست شوند. (امثال و حکم).
دشمنان سه فرقه اند: دشمن و دشمن دوست و دوست دشمن. (امثال و حکم).
دشمن اگر قویست، نگهبان قوی تر است.
(امثال و حکم).
دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیاده کند. (امثال و حکم).
دشمن چو بدست آمد و مغلوب تو شد
حکم خرد آنست امانش ندهی.
(جامع التمثیل).
دشمن چه کند چو مهربان باشد دوست.
(امثال و حکم).
دوستی با مردم دانا نکوست
دشمن دانا به از نادان دوست
دشمن دانا بلندت میکند
بر زمینت میزند نادان دوست.
(امثال و حکم).
نمیدانم چه بر سردارد این بخت دورنگ من
ز دشمن می گریزم دوست می آید به جنگ من.
؟
- دشمن انگیز، دشمن انگیزنده. برانگیزنده ٔ دشمن.
- دشمن انگیزی، عمل برانگیختن دشمن. تحریک دشمن.
- دشمن اوبار، دشمن بلعنده. که دشمن را ببلعد و نابود کند. در بیت ذیل صفت شمشیراست:
ای خداوند حسام دشمن اوبار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست.
ناصرخسرو.
- دشمن تراش، که سبب ایجاد دشمن شود. که موجب پیدا آمدن دشمن شود.
- دشمن بچه، فرزند دشمن: رای عالی بر آن واقف باید گشت و تقرب این مرد را هر چند دشمن بچه است قبول کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558).
- || دشمن کوچک. دشمن حقیر. دشمن خرد.
- دشمن پراکنده کن، تارومارکننده ٔ دشمن:
زمین زنده دار آسمان زنده کن
جهانگیر دشمن پراکنده کن.
نظامی.
- دشمن جانی، مقاتل و آنکه با شخص جنگ میکند. (ناظم الاطباء). دشمن سخت.با دشمنی عمیق و ریشه دار.
- دشمن دمار، مایه ٔهلاک دشمن:
تا گرز گاوسار تو سر برکشد چو مار
هنگام حمله گرزت دشمن دمار باد.
مسعودسعد.
- غریب دشمن، دشمن بیکس و یار:
همین دو خصلت ملعون کفایتست ترا
غریب دشمن و مردارخوار می بینم.
سعدی.

گویش مازندرانی

دشمن

دشمن


جهت

جهت

فرهنگ فارسی هوشیار

دفع کردن

‎ پس زدن، پس راندن، پس دادن ریستن، وازدن ‎ (مصدر) راندن پس زدن: }} دشمن را دفع کرد - 2. {{ دور کردن، مخالفت کردن منع کردن (دفع)، بیرون کردن (فضولات) : }} هر چه خورده بود دفع کرد ‎{{، (صفت) موجب دفع برطرف کننده: }} ای باد از آن باده نسیمی بمن آور کان بوی شفا بخش بود دفع خمارم ‎{{ (حافظ) .

فرهنگ معین

دفع

پس زدن.2- دور کردن. [خوانش: (دَ) [ع.] (مص م.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

دفع

اخراج، پس‌زدن، پیش‌گیری، جلوگیری، دور کردن، راندن، رد، رفع، مدافعه، ممانعت، وازدن،
(متضاد) جذب

فارسی به عربی

دفع

افراز، طرح، طرد

فرهنگ فارسی آزاد

دفع

دَفع، (دَفَعَ-یَدفَعُ) راندن و دور کردن- از خود راندن- برطرف نمودن- رد کردن و باطل نمودن با دلیل- کوچ کردن- حمایت کردن در مقابل اذیت- منتهی شدن- ادا کردن و پرداختن

فارسی به ایتالیایی

دفع

repressione

فرهنگ عمید

دفع

راندن از نزد خود، دور کردن، رد کردن، پس زدن،

عربی به فارسی

دفع

بالا بردن , زیاد کردن , پرداختن , دادن , کار سازی داشتن , بجااوردن , انجام دادن , تلا فی کردن , پول دادن , پرداخت , حقوق ماهیانه , اجرت , وابسته به پرداخت , نشاندن , فشار دادن , فرو کردن , انداختن , پرتاب کردن , چپاندن , سوراخ کردن , رخنه کردن در , بزور بازکردن , نیرو , فشار موتور , نیروی پرتاب , زور , فشار

معادل ابجد

آیه جهت دفع دشمن

972

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری